ال . تو باشی
۲ دی سال ۱۴۰۰ بود، روزی که رفته بودیم خونه آزاده جون که لباسای موزیک ویدیومونو امتحان کنیم. مهدیس و فران زود تر از من رسیده بودن ولی من هم بالاخره رسیدم خونه آزاده جون. یادمه هیچ کس لباسشو امتحان نکرده بود و منتظر بودن همه باشیم تا بتونیم باهم، هم زمان لباسارو امتحان کنیم.
و بالاخره تک تک، لباسای شطرنجی رنگیمونو از کاورش در آوردیم و پوشیدیم. رو به روی آینه که به خودمون نگاه میکردم خودمونو کنار هم توی ویدیو تصور میکردم. و البته اون موقع هیچ کدوممون هیچ ایده ای نداشتیم که قراره موزیک ویدیو برای این آهنگ داشته باشیم. ما اون روز فکر میکردیم که فقط قراره برای «تو باشی» تیزر بگیریم.
بعد از یک روز طولانی و البته خیلی شیرین شب با دخترا نشسته بودیم توی کافه که بهمون زنگ زدن و خبر دادن قراره سه روز دیگه موزیک ویدیو داشته باشیم. ما سه تا به هم نگاه میکردیم و حس ذوق و گیجی باهم قاطی شده بود. یادمه خیلی یهویی بود ولی خیلی خوشحال بودم که قراره سه روز دیگه چیزی رو تجربه کنم که خوب طبیعتاً خیلی وقت بود که تصورش میکردم.
شب قبل از فیلمبرداری:
روز قبل خیلی داشتم سعی میکردم که جلوی آینه آواز بخونم و تمرین کنم چون آخرین چیزی که میخواستم این بود که توی ویدیو قیافمو کج و چروک کنم. (اتفاقی که معمولاً موقع آواز خوندنم پیش میومد.)
شب قبل از فیلمبرداری سه تایی رفته بودیم آرایشگاه. مهدیس و فران میخواستن ناخوناشونو درست کنن و منم موهامو خیلی کم (به پیشنهاد مهدیس) کوتاه کردم تا موخوره نداشته باشه. آخر شب هم با آزاده جون رفتیم و شام خوردیم و یادمه توی مسیر من داشتم توی خیابون آهنگمونو میخوندم تا مطمئن بشم صورتم موقع آواز خوندن کج نمیشه و مهدیس بهم میخندید و از هم فیلم میگرفتیم.

فران اون شب استرس داشت چون هم کفششو خونه جا گذاشته بود هم لباس قسمت دومو پیدا نکرده بود. هم شک کرده بود که چای سازشو از برق نکشیده باشه! اما خوب همه چیز به خیر گذشت. من و مهدیس رفتیم خونه و آزاده جون مثل همیشه فرشته نجاتمون بود و به فران یکی از لباسای کالکشنشونو داد و آخر شب ساعت دو صبح بالاخره فران رسید.
قبلش منو مهدیس داشتیم با آهنگ تمرین میکردیم و جلو آینه میخوندیم و میرقصیدیم. دلم تنگ شده واسه اون شبا...
روز بعد سه تایی با چمدونای کوچیکمون و لباسامون که باید مراقب میبودیم چروک نشه، رفتیم باهم صبحونه بخوریم و قرار بود نیم ساعت بعدش منتظر یک ون سیاه باشیم.
سوار ون شدیم، استرس و هیجان و البته خواب آلودگی تو قیافه هر ستامون موج میزد. راننده راه افتاد و ما هیچ ایده ای نداشتیم که داریم کجا میریم تا اینکه توی گروه تلگرام نوشتیم «سوار شدیم داریم میایم» و البته اونجا مشخص شد که حامد جان رو جا گذاشتیم و راننده مجبور شد ده دقیقه از مسیرو بر گرده. یکم آبرومون رفت همون اول کار ولی خب خاطره شد!

ساعت ۱۱ ظهر رسیدیم استودیو، یک استودیو بزرگ با اتاق میکاپ خوشگل و یک تیم حرفه ای منتظرمون بود. از همون اولش هممون توی عجله بودیم و قرار بود یک روزه کارو ببندیم. مهدیس اول از همه آرایششو شروع کرد و انقدر خوشگل شد که من خواستم نفر دوم باشم. اون روز حس میکردم دارم تخیلمو زندگی میکنم. انگار ده تا قدمو باهم پریده بودم. از یک طرف زیر دست حرفه ای ترینا داشتم خوشگل میشدم و از یک طرف دیگه میدونستم که یکم دیگه باید جلو دوربین با اعتماد به نفس آ هنگمو بخونم و بهترین خودمو نشون بدم.
بعد ازینکه آماده شدم رفتم سر فیلمبرداری که ببینم چه خبره. مهدیس صحنه برداریش شروع شده بود و من بدو بدو رفتم که با گوشیم ازش فیلم بگیرم تا بعدش براش بفرستم. اون لحظه که توی مانیتور دیدمش خیلی داشتم جلوی خودمو میگرفتم که زیادی ذوق از خودم نشون ندم تا آبروم نره ولی همه چیز خیلی عالی بود. هم خودش خوشگل بود هم صحنه برداری، نور، رنگ لباسش و همه چیز خیلی قشنگ بود. خیلی ذوق داشتم اون لحظه.
یکی یکی میرفتیم بالای یک سکو و نوبتی ازمون فیلم میگرفتن. پشت سرمون همه چیز سفید بود و رنگ لباسامونو خیلی مشخص تر میکرد. به من یک گل صورتی دادن دستم و من شروع کردم باهاش بازی کردن و آواز خوندن. هیچ چیز بهتر ازین نمیشد. گل، اونم صورتی! و اما بعدش بهم یک دیسک طرح قدیمی دادن که دقیقاً مود خودم بود. آخه من عاشق چیزای وینتجم که منو یاد دهه ۱۹۵۰ یا ۱۹۶۰ میلادی بندازه.
بعد از اون یک اتاق کوچولو و یک مبل قهوه ای که منو یاد سریال فرندز مینداختو دیدیم. خیلی جذاب دکورش کرده بودن و از همون سه دیواری کلی صحنه های مختلف و شب و روز و آکواریم و میکروفون و تلوزیون درومد و من همیشه دلم میخواست پشت صحنه رو ببینم و اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته و زحمت داره. در عین حال خیلی جذاب بود برام.
همینجوری که آهنگ برای بار هزارم پلی میشد و جلوی دوربین میخندیدیم، به خودم اومدم و دیدم چقدر خسته شدم. اون روز ۱۶ ساعت اونجا بودیم و با کفشای پاشنه بلندمون هر صحنه رو از زاویه های مختلف رکورد میگرفتیم. اما خب هر اتفاق قشنگی با خاطره لحظه های سختش قشنگ تر میشه.
ساعت ۱ صبح بود که لباسای سری دوم رو پوشیدیم. آرایش و مدل مو و لباس و همه چیزمون تغییر کرد. هر سه تامون لباسای برقی برقی قرار شده بود که بپوشیم که منم از خدا خواسته هرچی چیز برقی داشتم با خودم آورده بودم. این سری پشت سرمون همه چیز سیاه و تاریک بود، قرار بود توی اون تاریکی با وجود نورپردازی و لباسامون دیده بشیم.
نوبت به من رسید، اون لحظه فقط داشتم با تمام وجودم میرقصیدم و نورو روی خودم حس میکردم و با خودم میگفتم اینجاست که باید با اعتماد به نفس فقط خودت باشی...
آخرین صحنه بود...
سه نفری پشت به هم میرقصیدیم و دوربین دورمون میچرخید. اون جا بود که کارگردانمون یک چیزی گفتن و من اصلاً نشنیدم، فقط یادمه یهویی کلی پر ریخت روی سرم. من اون لحظه داشتم پر میخوردم و از طرفی هم سعی میکردم خوشگل بیوفتم توی دوربین ولی نمیشد! اما بعداً که ویدیو رو دیدم به نظرم یکم موفق شدم و البته ادیت ویدیو هم بی تأثیر نبود!!

بعد از اون صحنه اون لحظه که گفتن «خسته نباشین. تموم شده» ههمه دست زدیم و واقعاً خستگی از سرم پرید. و اون روز برام پر خاطره ترین شد. واقعاً خوشحالم که ما سه نفر بودیم و اینجوری کنار هم همه چیز خیلی بهتر بود. الآن که از استانبول برگشتم و دارم راجع بهش مینویسم میفهمم که چقدر دلم واسشون تنگ شده.
اون روز همه چیز برام خاص و جدید بود و البته یک شروع...